فصل15
تبيين تفاوتهاي كلي در عرصه تعليم و تربيت بين ديدگاههاي اسلام و غرب
- تفاوتهاي دو ديدگاه در هستيشناسي و جهان شناسي
- معرفي هستي از نظر مباني فكري حاكم بر فضاي علمي غرب
- معرفي هستي از نظر اسلام
- تفاوتهاي دو ديدگاه در مورد رابطه انسان و هستي
- معرفي مباني فكري غرب در مورد رابطه انسان و هستي (جبر و اختيار)
- معرفي مباني اسلامي در مورد رابطه انسان و هستي
-تفاوت انسانشناسي و اصول روانشناسي در معرفي دستگاهادراكات انسان
- معرفي دستگاه ادراكات از نظر مباني فكري حاكم بر فضاي غلمي غرب
- معرفي دستگاه ادراكات از نظر مباني اسلام
- تفاوت انسانشناسي و اصول روانشناسي در معرفي ا بعادوجودي انسان
- مساله روح و نقش آن در انسان شناسي
- معرفي ابعاد وجودي انسان از نظر مباني فكري حاكم بر فضاي علمي غرب
- معرفي ابعاد وجودي انسان از نظر مباني اسلامي
- تفاوت انسانشناسي و اصول روانشناسي در مورد عواطفو احساسات
- منشاء پيدايش عواطف و احساسات از ديد روانشناسي غرب
- منشاء پيدايش عواطف و احساسات از ديد روانشناسي اسلامي
- تفاوت در مفهوم و تعريف عقل
- تعريف عقل در مباني غربي
- تعريف عقل در مباني اسلامي
- تفاوت انسانشناسي و اصول روانشناسي زن
- ويژگيهاي زن و نقش او در حيات انساني از ديدگاه مباني غربي
- ويژگيهاي زن و نقش او در حيات انساني از ديدگاه مباني اسلامي
- تفاوت انسانشناسي جوان
سوالاتي كه در اين زمينه مطرح است:
- معرفي ويژگيهاي مرحله جواني از ديدگاه روانشناسي غرب
- معرفي ويژگيهاي مرحله جواني از ديدگاه روانشناسي اسلامي
تفاوت دو ديدگاه از نقش دين در تعليم و تربيت
سوالاتي كه در اين زمينه وجود دارد:
- تفاوت دو ديدگاه از رابطه علم و عقل با دين
- رابطه علم و عقل با دين از نظر مباني فكري حاكم بر فضاي علمي غرب
- رابطه علم و عقل با دين از نظر مباني فكري حاكم بر فضاي علمي اسلام
-تفاوت دو ديدگاه در مورد رابطه انسان با دين
- رابطه انسان و دين در مباني غربي
- رابطه انسان و دين در مباني اسلامي
- تاثير معرفي رابطه انسان و دين از ديدگاه غرب در تدوين نظام تعليم و تربيت و برنامه ريزيهايآموزشي
- تاثير معرفي رابطه انسان و دين از ديدگاه اسلام در تدوين نظام تعليم و تربيت و برنامه ريزيهايآموزشي
- تفاوت دو ديدگاه در معرفي رابطه ديدن و جامعه و سياست
سوالاتي كه در اين زمينه مطرح است:
- رابطه دين و جامعه از ديدگاه مباني غربي
- رابطه دين و جامعه از ديدگاه مباني اسلام
- تاثير معرفي رابطه دين و جامعه از مباني غربي بر تدوين نظام تعليم و تربيت و برنامه ريزيهايآموزشي
- تاثير معرفي رابطه دين و جامعه از مباني اسلامي بر تدوين نظام تعليم و تربيت و برنامه ريزيهايآموزشي
فلسفه اخلاق و تعليم و تربيت
- تفاوت دو ديدگاه در مورد فلسفه اخلاق
سوالاتي كه در اين زمينه مطرح است:
- مفهوم ارزش و اخلاق از ديدگاه مباني غربي
- مفهوم ارزش و اخلاق از ديدگاه مباني اسلامي
- تاثير بكارگيري مفهوم ارزش و اخلاق از ديدگاه غرب در تدوين نظام تعليم و تربيت اسلامي وبرنامه ريزيهاي آموزشي
- تفاوت دو ديدگاه در مورد ارزشها و اخلاق اجتماعي
سوالاتي كه در اين زمينه مطرح است:
- ديدگاه غرب در مورد ارزشها و اخلاق اجتماعي
- ديدگاه اسلام در مورد ارزشها و اخلاق اجتماعي
- تفاوت دو ديدگاه در مورد فلسفه حقوق و قانون
سوالاتي كه در اين زمينه مطرح است:
- ديدگاه غرب در مورد فلسفه حقوق و قانون
- ديدگاه اسلام در مورد فلسفه حقوق و قانون
- تفاوت دو ديدگاه در مورد آزادي (و دموكراسي و حقوقبشر، تكنولوژي)
سوالاتي كه در اين زمينه مطرح است:
- ديدگاه غرب در مورد آزادي
- ديدگاه اسلام در مورد آزادي
- استفاده از مباني غربي در مورد آزادي و تاثير آن در تدوين نظام تعليم و تربيت و برنامهريزيهاي آموزشي
- استفاده از مباني اسلام در مورد آزادي و تاثير آن در تدوين نظام تعليم و تربيت و برنامهريزيهاي آموزشي
جهاني شدن فرهنگ و تمدن
- تفاوت دو ديدگاه در مورد جهاني شدن فرهنگ و تعليم وتربيت و تمدن
سوالاتي كه در اين زمينه مطرح است:
تفاوت مفهوم فرهنگ و تمدن
- ديدگاه غرب در مورد جهاني شدن فرهنگ تعليم و تربيت و تمدن
- ديدگاه اسلام در مورد جهاني شدن فرهنگ تعليم و تربيت و تمدن
- استفاده از ديدگاه غرب در جهاني شدن فرهنگ و تاثير آن در تدوين نظام تعليم و تربيت و برنامهريزيهاي آموزشي
- استفاده از ديدگاه اسلام در جهاني شدن فرهنگ و تاثير آن در تدوين نظام تعليم و تربيت وبرنامه ريزيهاي آموزشي
- تفاوت دو ديدگاه در مورد تعليم و تربيت مدني
- ديدگاه غرب در مورد تعليم و تربيت مدني
- ديدگاه اسلام در مورد تعليم و تربيت مدني
- استفاده از ديدگاه غرب در مورد تربيت مدني و تاثير آن در نظام تعليم و تربيت و برنامهريزيهاي آموزشي
- استفاده از ديدگاه اسلام در مورد تربيت مدني و تاثير آن در نظام تعليم و تربيت و برنامهريزيهاي آموزشي
مفهوم مشاركت و فرهنگ مشاركت در تعليم و تربيت
-تفاوت دو ديدگاه در بين كارشناسان از مفهوم مشاركت درتعليم و تربيت
سوالاتي كه در اين زمينه مطرح است:
- ديدگاه اول- نظر سنجي و فراخواني شركت عموم فرهنگيان و خانوادهها در طراحي و اجرايبرنامههاي تربيتي بدون برنامه.
- ديدگاه دوم- اصلاح سيستم و ساختار و نقشه جامع تربيت و سپس دعوت به همكاري عموم
چگونگي استفاده از فرهنگ و تمدن غربي در طراحي و تدوين و بازسازي نظام تعليم وتربيت در كشورهاي اسلامي
تبيين تفاوتهاي كلي در تعليم و تربيت بين ديدگاههاي اسلام وغرب
قبل از آنكه به تطبيق در تبيين تفاوتها در جزئيات ديدگاههاي تعليم و تربيت غرب و اسلامپرداخته شود، ارائه نماي كلي اين تفاوتها بين ديدگاه اسلام و غرب شايد بتواند منظره كلي اينتفاوتها را ترسيم نمايد.
مباني تعليم و تربيت اسلامي چه از نظر انسانشناسي يعني حقيقت انسان و استعداد ونيروها و مراحل رشد و چه از نظر روانشناسي يعني گرايشات و تمايلات و به طور كلي از نظر رفتارانسان و چه از نظر فلسفه تربيت و فلسفه حيات انسان و رابطه او با هستي و چه از نظر اهداف واصول تعليم و تربيت و چه از نظر ساختارهاي تربيتي و چه از نظر روشهاي تعليم و تربيت با تعليمو تربيت غربي تفاوتهاي اساسي دارد و همين تفاوتهاي اساسي موجب ميشود كه هر گونه سادهانديشي در استفاده از تعليم و تربيت غربي و مباني آن در طراحي نظام تعليم و تربيت اسلاميغيرمجاز گردد. و هر گونه اختلاط و امتزاج مباني يا ساختارها با اهداف و روشهاي غربي در تعليمو تربيت اسلامي موجب ميگردد كه حفاظت از اسلامي ماندن تعليم و تربيت، دچار مخاطرهگردد.
تعليم و تربيت غربي گرچه ريشه در تاريخ و فلسفه دارد ولي در عصر حاضر عمدتا در انواعروانشناختي آن كه پايههاي اصلي تعليم و تربيت را تشكيل ميدهد، متجلي ميگردد و به لحاظفلسفي و نظري ريشه در آراي فلاسفه «اومانيست» و «آميريست» پس از رنسانس دارد و از اننشات ميگيرد. از شاخصهاي كلي تفكر غربي در تعليم و تربيت ميتوان به نمونههاي زير اشارهكرد:
1ـ مباني تعليم و تربيت غربي درك «اومانيستي» و انسان سالارانه و انسان مدارانه بشر درمقابل هستي دارد.
در حالي كه در مباني تعليم و تربيت اسلامي انسان حقيقي است كه از حقيقت مطلق نشاتگرفته است و جزيي از هستي است كه كمال خود را از كمال مطلق دريافت ميكند. و اكنون درمرتبه دنيايي يعني پستترين مرتبه وجود ،زندگي را ميگذراند و تنها به شرط رشد صحيح ومراجعت به حقيقت كل و كمال مطلق و به شرط ذوب و انجذاب در حقيقت مطلق خواهدتوانست قافله سالار هستي گردد و در غير اين صورت از حيوانات و اشياء نيز پستتر خواهد بود.
2ـ مباني تعليم و تربيت غربي براي شناخت ماهيت و حقيقت انسان بر روش شناختيتجربي تكيه دارد. و از كلي گرايي فلسفي و ميراث حكمتهاي معنوي و اطلاعات ديني در موردحقيقت انساني دوري ميجويد.
مباني تعليم و تربيت غربي هستي را يك ماشين يا يك كامپيوتر بزرگ تصور ميكند كه باكشف روابط و قوانين حاكم بر آن ميتوان آنرا تحت سلطه قرار داد و البته آن روابط و قوانين را دردرون كامپيوتر و به روش تجربي جستجو ميكند نه در خارج از آن.
تعليم و تربيت غربي همين بينش را نيز در مورد انسان دارد. يعني انسان را نيز جزيي ازهستي ميداند و او را به صورت يك ماشين يا يك كامپيوتر ميبيند كه هر مساله و موضوعي درمورد انسان را تنها بايد با روش تجربي و حس و آزمايش و فيزيولوژيك و بيولوژيك و تكنولوژيكبايد بررسي كرد و غير از اين روش را امري غيرواقعي و غيرعلمي ميداند لذا در بررسي رفتارانسان، بر جنبههاي محسوس و تجربهپذير (تجربه حسي) رفتار تكيه دارد و حيات آدمي را تحتعنوان «رفتار» جمع بندي مينمايد.
درحالي كه مباني تعليم و تربيت اسلامي، فقط دنيا را كه عالم مادي است تنها به دليل نظمفوق العاده آن تا اندازهاي شبيه به ابررايانهاي بس بزرگ ميبيند زيرا در ديدگاه اسلام روابط وقوانين هستي بر دو نوع است: نوع اول روابط و قوانين حاكم در بين اجزاء و اركان عالم دنيا نوعدوم روابط و قوانين حاكم از خارج از عالم دنيا و حاكم بر دنيا.
روابط و قوانين حاكم در بين اجزاء و اركان دنيا را ميتوان باعلوم حسي ميتوان كشف كردولي روابط قوانين حاكم از خارج از دنيا و حاكم بر عالم دنيا را بايد علوم غيرحسي يا فوق حسيكشف نمايد در ديدگاه اسلام حيات در دنيا عاله به وسيله موجودات عالي مرتبه برنامه ريزيميشود و به صورت بسيار منظم آنرا برنامه ريزي ميكنند تا ما با كشف روابط و قوانين بين اجزاء واركان عالم دنيا و نيز با كشف روابط و قوانين حاكم بر عالم دنيا، از ان بهره جسته و استعدادهايخود را به فعليت در آورده و پرورش دهيم.
مباني اسلام از عوالم ديگري در هستي خبر ميدهد كه بكلي از دسترس قدرت ماديانسان خارج است و تنها در صورت رشد استعدادهاي ملكوتي انسان خواهد توانست ان عوالم راادراك نمايد. مباني اسلامي همين بينش را در مورد انسان عرضه ميكند يعني هيات جسماني وغرايز حيواني انسان را به صورت يك كامپيوتر و يا ماشين برنامه ريزي شده و حساب شدهميشناسد. ولي اولا كشف روابط و قوانين آنرا تنها در درون اين كامپيوتر جستجو نميكند بلكهمعقتد است بسياري از قوانين حاكم بر همين شان مادي انسان را نيز بايد در شان ملكوتي انسانجستجو نمود. و ثانيا براي انسانشناسي برتر از عالم مادي نيز قايل است
3ـ مباني تعليم و تربيت غربي در تعبير و تفسير حيات و كردار انساني بر غرايز مادي و شبهحيواني و بيولوژيسم تكيه فراوان دارد و مفاهيمي همچون روح و شان ملكوتي انسان و قلب(قلب روحاني) را به كلي انكار ميكند يا بدان بي توجه است.
در حالي كه مباني اسلامي مرتبه فراحسي و ملكوتي انسان را همچون آينه ملكوتميشناسد كه در صورت صيقل شدنش، خواهد توانست تمامي تواناييها و قدرتها و عظمتها وزيباييهاي ملكوت را در خود منعكس نمايد.
بهرحال چه در مرتبه مادي و حيواني و چه در مرتبه قدسي و ملكوتي مباني اسلامي انسانرا در استقلال هستي خود (نه در استقلال اراده و اختيار) آنچنان فقير و محتاج ميشناسد كه درمقايسه با بيچارگي و نيازمندي ميتوان انسان را همچون سايه اشياء كه تمام هستي خود را ازاشياء ميگيرند تشبيه نمود و يا آنكه او را از نظر ميزان نيازمندي تصوير اشياء در آينه ميتوانمقايسه نمود كه تا چه اندازه تصاوير آينه به اشياء مصور خود محتاجند.
از ديدگاه مباني اسلامي انسان در مقابل حقيقت مطلق و وجود مطلق آنچنان نيازمندميباشد كه هيچ شاني از هستي انسان حتي به ميزان سايه بودن، و تصوير بودن به انسان استقلالذاتي نميبخشد.
مباني اسلامي نه تنها استقلال انسان را در هستي خود تاييد نميكند بلكه اين بينش را درمورد تمامي عالم وجود در مقابل وجود مطلق و حقيقت مطلق جاري و ساري ميداند.
و بهمين دليل است كه رشد و تعالي و تعليم و تربيت صحيح انسان را تنها در گرو اتصالمحض و هر چه بيشتر انسان به عالم ملكوت و هستي مطلق و كمال مطلق و حقيقت مطلقميداند.
4ـ مباني تعليم و تربيت غربي، بشر را موجودي قائم به ذات ميداند كه حيات و رفتار او رانوعي نظم مكانيكي و بيولوژيكي تنظيم و تعيين ميكند.
در حالي كه مباني اسلامي در عين حال كه قوانين فيزيولوژيك و بيولوژيك را تاييدمينمايد، معتقد است كه نظم مكانيكي و قوانين بيولوژيكي تنها بر هيات جسماني و غرايزحيواني انسان حاكم است ولي هيات ملكوتي و فراحسي انسان آنچنان قدرتمند و پرعظمتميباشد كه نه تنها از حوزن نظم مكانيكي و قوانين بيولوژيكي خارج است بلكه در صورت رشداستعدادهاي نهفته در آن، حتي قوانين بيولوژيكي و نظم مكانيكي هيات جسماني و حيوانيانسان را نيز ميتواند تحت كنترل خود درآورد.
ثانيا مباني اسلامي انسان را موجودي قائم به ذات نميداند. بلكه او را در مرتبه حيواني وهيات جسماني موجودي ذليل و بيچاره كه حتي از حيوانات ناتوانتر و بي اطلاعتر و محتاجتراست، ميشناسد.
ثالثا شان ملكوتي انسان قوانين و روابط فراحسي دارد كه از دسترسي ابزار آزمايشگاهي وحسي و تجربي بيرون است و براي كشف روابط و قوانين فراحسي يا ملكوتي از ابزار متناسب باآنها بايد استفاده نمود.
دكارت كه سمبل انتقال از دوره رنسانس به عصر نوين علم بشمار ميرود فكر نظم ماشينيو ساعت گونه را درباره بدن انسان به كار بست و بدين ترتيب ميتوان پايه گذاري روانشناسينوين را تا اندازهاي به او منتسب نمود.
دكارت كاركرد فيزيولوژيك بدن براساس اصول فيزيك را مورد توجه قرار داد. او معتقد بودكه بدن انسان دقيقا مانند يك ماشين عمل ميكند.
نگاه فيزيكي دكارت به انسان با تجربه گرايي در هم آميخت و بنيانهاي روانشناسيجديد يعني مباني تعليم و تربيت غرب را پديد آورد.
درخلال اين دوره، تفكر فلسفي اروپايي با يك روح جديد يعني پوزيتويسم در هم آميختو ابعاد جديدي به مباني تعليم و تربيت غربي اضافه نمود.
در اين دوره كه روانشناسان فكر ميكردند، هشياري را نيز ميتوان با استفاده از فيزيك وشيمي تعيين نمود، پوزيتيويسم و ماترياليسم و تجربه گرايي را بعنوان مباني تعليم و تربيت غربرا تشكيل ميدادند.
لذا در اين دوره تمامي مباحث مربوط به فرآيندهاي رواني به تدريج در چارچوب شواهدواقعي و مشاهدهپذير و كمي تحقيق و بررسي ميشد.
جان لاك (1704 م) فيلسوف پوزيتيويست انگليسي نقش مهمي در گرايش مباني تعليم وتربيت غربي به سمت روش شناختي تجربي ايفا كرده است.
لاك كتابي تحت عنوان «مقالهاي در خصوص فهم آدمي» در سال 1690 منتشر ساختو در اين كتاب تفسيري ماترياليستي و تجربه گرايانه از انسان ارائه نمود و بدين ترتيب هر نوعقابليت شناخت و استعدادهاي فطري و ذاتي در انسان را انكار نمود.
نظريه لاك در قرن بيستم زيربناي فكري و تئوريك مكتب «رفتارگرايي» قرار گرفته است. لذابخش مهمي از اركان و مباني تعليم و تربيت غربي در قرن بيستم براساس آن پي ريزي شده است.
از نظر جان لاك انديشههاي ساده به منزله اجزاي اصلي يا اتمهاي دنياي ذهني هسند كه ازنظر مفهومي با اتمهاي مادي گاليله و نيوتن قابل قياس ميباشند و بدين ترتيب از نظر جان لاكذهن مطابق با قوانين جهان فيزيك عمل ميكند.
اين گونه تلقي از ذهن و انديشه و فهم، خاص جان لاك نبود. بلكه ريشه در تفكر و كليتتمدن جديد اروپا داشت ژوليان دولامتري يكي از فلاسفه عصر روشنگري، اعتقاد و نگرشيجمعي نسبت به انسان در قرون پس از رنسانس را اينگونه عنوان ميكند «پس بگذاريد شجاعانهچنين نتيجهگيري كنيم كه انسان يك ماشين است».
اين درك مكانيكي ماترياليستي و تجربي از انسان، اساس مباني تعليم و تربيت غربي قرارگرفت و روانشناسي را به عنوان يك علم تجربي، كمي، فيزيولوژيك و آزمايشگاهي معرفي نمود.
بر همين اساس، در دسامبر سال 1879 در لايپزيك آلمان ويلهم وونت نخستين آزمايشگاهروانشناسي را پايه گذاري كرد.
از ديدگاه ويلهم وونت كه به تعبيري او را ميتوان پدر روانشناسي نام نهاد، معتقد است«شعور چيزي نيست مگر محصول فعل و انفعالات فيزيولوژيكي سلسله اعصاب آدمي».
بر مبناي همين اعتقادات است كه ويليام مك دوگال روانشناس انگليسي در سال 1908پيشنهاد كرد لفظ روان (= Psyche) از فرهنگ لغات علم روانشناسي حذف گردد و از اين پسبنام علم «رفتارشناسي» ناميده شود.
در اين دوره متفكراني همچون مولشوت و بوخند و هگل در آلمان به ستايش از ماده برميخيزند. و از پديدهها و تجربه تحصيلي پشتيباني مينمايند.
آراء پوزيتيويست هايي چون اسپنسر (نويسنده انگليسي م 1903 م) و مثل بين ميتواندمبين تئوريك و انسجام اين درك ماترياليستي - تجربي از انسان و حقيقت وجودي او باشد.
بين، روانشناسي را علم مطالعه و بررسي نيروي عصبي مينامد و معتقد است كه نيرويعصبي نيز چيزي در زمره انرژيهاي حرارتي، مغناطيسي و شيميايي است.
پس از وونت فيزيولوژيستهايي چون وبر (1878 م) و گوستا و فخنر (1887 م) تلاش كردندتا با استفاده از روشهاي رياضي و كمي و تجربي به قانونهاي علمي در قلمرو حيات رواني انسانكه اينك آنرا چيزي بيش از مجموعهاي از فرايندهاي فيزيكي و شيميايي نميدانستند دستيابند.
تئودول ريبو (1916 م) يكي ديگر از بنيانگذاران روانشناسي جديد است كه راه ويلهموونت را در جهت تبيين (ماترياليستي) و پوزيتيويستي رفتار آدمي گسترش داد.
ريبو خواهان پي ريزي كامل روانشناسي جديد بر پايه علم فيزيولوژي و نيز تبيينماترياليستي و به كارگيري روشهاي كمي و تجربي بود.
وي در خصوص روانشناسي جديد و تفاوتهاي آن با روانشناسي فلسفي و علم النفسحكيمانه چنين نظر ميدهد:
«روانشناسي جديد با روانشناسي قديم ذاتا فرق دارد. به اين معني كه در پي هدفيمابعدالطبيعه نيست و شيوه كار آن اين است كه فقط پديدهها را مطالعه مينمايد و حتي الامكانآنها را از علوم زيستي اقتباس ميكند».
آراء ولنز، ديدرو، دالامبر، هولباخ، هلوسيوس، مباني و اساس چنين بينشي هستند. دراواخر قرن نوزدهم نظريه جديد در مباني تعليم و تربيت غرب وارد شده و انديشههاي فلسفيجديد را تحت تاثير قرار داد.
پيشرو نماينده اين نظريه ژان ژاك روسو بود. بعدها فلاسفهاي چون كانت، شلينگ، هگل وشوپنهاور از چهرههاي شاخص و بارز اين نظريه گرديدند. اين نظريه گرايشي «رمانتيك» در جهانبيني عصر روشنگري داشت.
برخي از ويژگيهاي اين نظريه عبارت است از:
الف- تاكيد بر مفهوم «ناخودآگاه» كه شايد بتوان آنرا به نوعي از مراتب نفس اماره تعبيرنمود كه البته تفاوتهاي بسياري دارد كه اين دو را غيرقابل مقايسه مينمايد.
ب- درون گرايي و ذهن گرايي «سوبژكيتويسم» و تمايل شديد به ابراز و اثبات صريح وافراطي تمايلات و تمنيات دروني كه اين را شايد بتوان در مقابل اشراق و البته در جهتغيرحقيقي و كاذب آن قرار داد. زيرا اين نوع درون گرايي بيان اوهام و وهميات شهواني و نفسانياست كه با اشراق از زمين تا آسمان تفاوت دارد.
اين نظريه نوعي اعتراض و تصحيح و تكميل كاستيهاي نظريات قبلي است و تفسيرماترياليتسي و مكانيستي از انسان را مورد انتقاد قرار ميدهد.
اين نظريه، با تعبير پوزيتويستي و مكانيستي عالم به تعارض برخاسته و آنرا دچار بن بستنموده است.
لذا مكتب جديدي در مباني تعليم و تربيت غربي باز كرده است بنام «ايراسيوناليسم» يعني«عقل گريزي» و «ناخودآگاه گرايي».
نظريه جديد، به دنبال اصالت دادن مفاهيمي همچون «ناخودآگاه» بود و در پي ارائهتعريفي رمانتيك از انسان است.
از جمله رهبران مكتب ناخودآگاه گرايي فرويد و آدلر بودند.
دريك جمع بندي بسيار كوتاه و كلي و با صرفنظر از بسياري جزئيات ديگر ميتوان مبانيتعليم و تربيت غرب را در عصر فرويد به دو مكتب «رفتارگرا» كه تفسيري علمي و تجربي از رفتارانسان دارد و مكتب «رمانتيست» كه متد روانكاوي را طرح مينمايد خلاصه نمود.
لذا برخي از پيروان مكتب رفتارگرا يا پوزيتويستها مانند پاولف و واتسون و بسياري ديگرمعتقد بودند كه حركات و اعمال محسوس آدمي و ديگر حيوانات تحت عنوان «رفتار» بايد مبنا ومحور مطالعات و تحقيقات تعليم و تربيت قرار گيرد و در مقابل اين گروه، پيروان مكتب روانكاوييا رمانتيستها امثال فرويد و آدلر و يونك و بسياري ديگر معتقدند كه مفهوم «رمانتيك» ناخودآگاهبايد بعنوان مرتبهاي از نفس اماره آدمي مبنا و محور مطالعه علم روانشناسي قرار گيرد.
بهرحال نظريه طرفدار ناخودآگاه اگر چه در تعديل نظريه پوزيتيويستها و تجربه گرايان نقشعمدهاي داشت ولي هر دو نظريه «رفتارگرا» و «روانكاوي» در ارائه تفسيري «اومانيستي» وماترياليستي از انسان و هستي وحدت و اشتراك داشتند (ولي البته در اين خصوص كه چه چيزيبايد محور و موضوع علم روانشناسي قرار گيرد، در تضاد بوده و هستند).
تضاد نظريه رفتارگرا و روانكاوي به پيدايش روانشناسي «راه سوم» انجاميده است كه مبانيتعليم و تربيت غربي در عصر حاضر را تشكيل ميدهد.
اين مباني بر مبناي تفسيري پديدار شناسانه از انسان هستي، انتخاب، و اختيار قرار دارد.
اين تفكر معتقد است كه انسان موجودي مطلقا آزاد و مختار و در اين راستا به ارائهتصويري اتميستي و ليبرالي از آدمي ميپردازد روانشناسي راه سوم رفتارگرايي را به دليل تاكيدافراطي آن بر درك مكانيكي از انسان مورد انتقاد قرار ميدهد و در عين حال مكتب روانكاوي رانيز ناقص ميداند و مفهوم ناخودآگاه را كه از طرف روانكاوي مطرح ميگردد را نيز نارسا ميداندولي در عين حال از راه آوردهاي هر دو مكتب قبلي بهره ميبرد. مثلا در جهت استفاده از برخيتكنيكهاي درماني و تئوريهاي تكوين شخصيت از آراي برخي روانكاوان نئوفرويديست تاثيرپذيرفته است.
اما بهرحال مكتب «راه سوم» نيز مانند مكتب رفتارگرايي و روانكاوي گرايشي از مكتباومانيستي است و تفسيري ماترياليستي از انسان ارائه ميدهد و شكلي از تجسم تئوريك افراطيجامعه آتميستي و نئوليبراليستي معاصر است.
علاوه بر آنچه كه ذكر شد مطالعه درباره مكاتب زير، آگاهي بيشتري درباره مباني تعليم وتربيت ارائه خواهد كرد.
1ـ مكتب اومانيسم (اصالت انسان) اگوست كنت
2ـ مكتب ماترياليسم (اصالت ماده) فوپرباخ
3ـ مكتب ماترياليسم دياكينگ (اصالت قانون تضاد و تناقض و ايجاد حركت در جهان مادهكارل ماركس يهودي آلماني و انگليسي
4ـ مكتب اگزيستانسياليسم (آزادي انسان)
سورن كي يوكگارد كشيش دانماركي
هايدگر، ياسپرس در آلمان با ديدگاه الهي
هايس و ژان پل سارتر در فرانسه با ديدگاه الهادي
اگه ست كنت
5ـ مكتب رومانيسم (اصالت شهود - معرفت شاعرانه) فيخته- شلينگ- هگل (ايدهآليسم عيني) هايدگر
6ـ مكتب ايده آليسم (اصالت عقل انتزاعي محض) هگل
7ـ مكتب پوزيتويسم (حس گرايي- اصالت حواس در معرفتشناسي) اگوست كنت وسپس وينگنشتاين - كارناپ و برتراندراس
8ـ مكتب پراگماتيسم (اصالت كاربرد در برابر عقل انتزاعي) ويليام جيمز آمريكايي
9ـ مكتب آمپريسم (اصالت آزمايش و تجربه) ديديوهيوم- هابز
10ـ مكتب فنومنيسم (پديدارشناسي) ادموند هوسرل- برگسون- وايتهر
11ـ مكتب سپتيسيم جديد (شك گرايي و انكار درك حقيقت و يقين) پوپر
12ـ مكتب نوميناليسم (اصالت عناوين ذهني يا اصالت تسميه يا پندار گرايي) جان لاك
13ـ مكتب رولاتيويسم (نسبي گرايي)
14ـ مكتب رئاليسم (واقع گرايي) ملاصدرا- علامه طباطبايي
15ـ مكتب آتميسم (اصالت ذرات در جسم)
16ـ مكتب آكنوستي سيسم (انكار حقيقت)
17ـ مكتب دگماتيسم (جز ميگرايي)
18ـ مكتب متافيزيسم (اصالت مابعدالطبيعه) افلاطون- ارسطو
19ـ مكتب انپسمتمولوژي (شناختشناسي) لايپ نيتز - جان لاك، باركلي و هيوم
20ـ مكتب (شناختهاي فطري يا بديهي) رنه دكارت
21ـ مكتب سكولاريسم (جدايي علم و عقل از دين) كليساي بعد از رنسانس در بقايآمپريسم
22ـ مكتب (اصالت ارزشهاي اخلاقي) امانوئل كانت، افلاطون، ارسطو
23ـ مكتب نسبيت علم - انكار يقين پوپر
24ـ مكتب راسيوناليسم- (مسلك عقلي يا اصالت عقل)
25ـ مكتب سكولاريسم جدايي دين از عقل و علم
26ـ مكتب پلوراليزم- تكثرگمرايي
27ـ مكتب هرمنهوتيك ديني- اصالت حجر
تفاوت نقش انسان در هستي
درمباني غربي چون انسان با شناخت حسي به عالم نگاه ميكند خود را از تمام موجوداتبرتر و قويتر مييابد و غير از زندگي اين دنيا، حيات ديگري را نميبيند و نمييابد. لذا معتقداست كه انسان محور عالم است چون تواناترين فرد است. و همه ارزشها و همه موجودات درخدمت اوست و او آزاد است كه با همه چيز و با همه كس و در همه شرايط، آنگونه كه مطابق بامنافع خود تشخيص ميدهد روبرو شود و هر گونه كه به نفع خود تشخيص ميدهد از همه چيزاستفاده نمايد.
در مباني اسلامي انسان به هر اندازه به كمال مطلق الهي خود را نزديك نمايد و در نتيجه بههر اندازه كه مظهر اسماء جمال و جلال الهي شود به همان اندازه به سروري و برتري بر عالمدست خواهد يافت و به هر اندازه مسير مخالفت كمال و مخالفت با كمال مطلق را طي نمايد بهاسارت و سقوط و نابودي دچار خواهد شد و يا خسران و زيان خواهد ديد. لذا در جهت و كيفيتو كميت بهرهگيري از هستي خود و محيط عالم دنيا مطلقا آزاد نيست بلكه مشروط است.
تفاوت در انسانشناسي و اصول روانشناسي
تفاوت در تعريف انسان
در مباني غربي، انسان موجودي است همچون ساير حيوانات ولي با تواناييها واستعدادهاي فوق العاده پيچيدهتر كه در عين حال همچون حيوانات محدود به ادراكات حسي وحواس پنجگانه است.
در مباني اسلامي انسان اگر چه داراي مراتب وجود حيواني است و از اين نظر بالاخص درايام كودكي و يا در شرايط عدم رشد استعدادهاي ويژه انساني به حيوانات بسيار شبيه است وليبدليل دارا بودن مرتبه بالاتري از وجود و امكانات خاص ويژه انساني از حيوانات به كلي متمايزميباشد. وجود عقل، ارزش يا وجدان و دستگاه ادراكات شهودي يا قلب يا دل و نيروي تسخيركننده يا اداره كننده عالم در وجود انسان نشان از دارا بودن استعدادها و تواناييهاي خاص انسانيو مرتبه بالاتر وجود در انسان دارد .لذا انسان محدود به ادراكات حسي نيست و در صورت رشد وتربيت صحيح ادراكات شهودي و تواناييهاي انسان نامحدود خواهد شد.
تفاوت در شناخت روح و روان
در مباني غربي روح و روان انسان يا از نظر علمي مورد قبول نيست يا در حد نيروي حياتو جان و جان كه با حيوانات مشترك است قابل قبول است و يا آنكه مباني غربي نسبت به وجودروح و كيفيت آن دچار تناقضات و ابهامات و نظرات فوق العاده متفاوت شده است كه هيچ نتيجهو جمع بندي را بعنوان نتايج علمي در روانشناسي غربي بدست نميدهد و تبديل عنوانروانشناسي به رفتارشناسي از همين ابهامات ناشي شده است.
بهرحال مباني غربي و روانشناسي غربي اگر چه متوجه برخي از استعدادها و نيروهايشگفتانگيز درانسان شده است ولي بدليل اينكه غيرقابل آزمايش بوده و قابل تبديل به قانون ونتايج علمي نميباشد حداقل تا زماني كه به نتايج قطعي برسد، بحث در مورد روح را خارج ازقلمرو اصول و علم روانشناسي و فلسفه روانشناسي معرفي مينمايد و در يك جمع بندي هرگونه حالات روحي و رواني را حاصل ادراكات حسي اعم از خاطرات دوران كودكي و يا نيازهايبروز يافته يا سركوب شده در ضمير نهفته و ناخودآگاه انسان ميداند.
در مباني اسلامي انسان داراي وجودي اصلي و برتر از وجود جسماني بنام روح است.روح در ابتدا بصورت نيروي حيات و مشابه با حيوانات در اولين سلولهاي جنين انسان ظهورميكند و با رشد سلولها و تبديل آن به موجودي شبيه به انسان در شكل جان تكامل مييابد وسپس در دوران قبل و بعد از نوزادي كم كم در شكل روح عمل ميكند و در ايام كودكي آثار آن بهصورت موجودي كه داراي حالات خاص و تواناييهاي خاص و داراي مديريت تاثيرگذار برحيات و سرنوشت و رفتار كودك ظاهر ميگردد.
روح كودك در صورت طي كردن مراحل رشد بصورت متعادل و صحيح تبديل به موجوديميشود كه معمولا در دوره دبستاني يعني بين 5 تا 12 سالگي تجليات خاص خود را در رفتاركودك كه حكايت از ظهور و حضور روح كه داراي توان استقلال و حتي تسلط بر كودك را داردظاهر مينمايد.
روح در دوره نوجواني به عنوان موجودي مستقل جديد و داراي رفتاري ويژه تسلط خودرا بر جسم و جان نوجوان بارز مينمايد. به طوري كه بكلي حالات و رفتارهاي مرحله قبلي دررشد كودك را دگرگون ساخته و متمايز مينمايد.
توجه به امور ماورائي توجه به استقلال شخصي و برخورد با هر گونه سلطه و مانع و تظاهربه تواناييها و بروز نيروي استنتاج و كشف قوانين كلي و ظهور عواطف عالي انساني مثل ايثار وشهادت و آگاهيهاي شهودي و عارفانه همگي حكايت از حضور و استقلال و تسلط روح بر جسمو جان انسان در مرحله نوجواني يا جواني است.
روح در صورت تربيت و رشد صحيح توانايي جدا شدن از جسم را دارد بدون آنكه بهحيات و نيروي جان انساني لطمه وارد شود و تغييراتي در آن ايجاد گردد. در تمام مراحل رشدبدون آنكه مراحل قبلي و تواناييهاي قبلي را از دست بدهد به تكامل روح اضافه ميشود و در هرمرحله از مراحل تكامل خويش تمامي تواناييها در مراحل قبلي را حفظ ميكند.
در مباني غربي انسان داراي حواس پنجگانه و ادراكات حسي و استعداد پيچيده بنام هوشو حافظه و اراده است.
در مباني اسلامي انسان علاوه بر دارا بودن حواس پنجگانه و ادراكات حسي واستعدادهاي پيچيده بنام هوش و حافظه و اراده، داراي استعدادها يا قواي خاص و ويژهاي استكه از آن ميتوان به استعدادها و يا نيروهاي قلبي و يا شهودي تعبير نمود و نيز داراي نيرويتشخيص خوبيها و بديهاست كه از آن به عنوان عقل ارزشي ياد ميشود.
تفاوت در مفهوم عاطفه و احساس
در مباني غربي انسان داراي احساس يا احساسات ميباشد كه نوعي عكس العملبيولوژيكي و فيزيولوژيكي در مقابل تغييرات هورموني و نيز نوعي انفعال رواني انسان در مقابغرايز طبيعي يا حيواني و ادراكات حسي اوست و ميزان و شكل و تنوع احساسات متناسب با نوعتغييرات و غرايز و ميزان حافظه و هوش و اراده انسان ميباشد و بيشتر شدن ميزان بروز احساساتدر جوانان و زنان را دليل بروز بيشتر رفتار غريزي و در نتيجه انفعاليتر بودن رفتار ايشان در مقابلغرايز طبيعي و تغييرات هورموني و ادراكات حسي ميداند و از اين نظر اين رفتار انسان را تااندازهاي شبيه به رفتار غريزي حيوانات ميشناسد مانند خشم يا شادي كودك يا علاقه مادر بهكودك و بهمين دليل كمتر بودن احساسات در بزرگسالان و مردان باتجربه را دليل متعادلتر بودنرفتار ايشان تلقي ميكند.
در مباني اسلامي انسان داراي دو نوع احساس يا عاطفه ميباشد نوع اول احساساتغريزي و نوع دوم عواطف عالي انساني ميباشد. نوع اول يعني احساسات يا عواطف غريزينوعي عكس العمل بيولوژيكي و فيزيولوژيكي در مقابل تغييرات هورموني و نيز نوعي انفعالرواني انسان در مقابل غرايز طبيعي و ادراكات حسي اوست و ميزان و شكل و تنوع آن متناسب باتنوع ادراكات و تغييرات جسمي و هورموني ايشان ميداند.
نوع دوم عواطف عالي انساني است كه اولا انفعالي نيست و كاملا آگاهانه است و ريشهمعرفتي و شناختي دارد و از روي تدبير و هوش و حافظه و اراده است و ثانيا ارتباطي با عكسالعمل بيولوژيكي و فيزيولوژيكي در مقابل تغييرات هورموني انسان و عواطف طبيعي و حيوانييا غريزي انسان ندارد و در نتيجه هيچ شباهتي با رفتار غريزي حيوانات ندارد.
عواطف عالي انسان ريشه در شناخت و آگاهي و ادراكات عميق قلبي و شهودي انساندارد. لذا انسانها به هر اندازه از آگاهي و شناخت و ادراكات عميق قلبي و اراده و سلامت روانيبيشتر برخوردار باشند عواطف عالي انساني در رفتار ايشان بيشتر بروز ميكند مثلا ميتوانند درمقابل كسي كه از روي ناداني موجبات ضرر و زيان به خود و به ايشان را فراهم كرده است رفتاربسيار مهربان و دلسوزانه و مشفقانهاي داشته باشند اين در حالي است كه اگر اين گونه عاطفهريشه غربي داشت، به محض مشاهده ايجاد ضرر و زيان انسان بايد عكس العمل خشم وبرآشفتن در رفتار را از خود بروز دهد اما ميبينيم كه در اين حالت رفتار انسان بسيار مهربان ودلسوزانه است زيرا انسان در اين حالت از وضع اسف بار فرد خسارت زننده آگاه شده است وقصد دلسوزي دارد. لذا اين گونه رفتار در افراد مهذب و انسانهاي متدين و معلمان شايسته و آگاهاساتيد برجسته و دانشمند و فرهيختگان و عرفا و بزرگان عالم بيشتر مشاهده ميشود.
از نظر مباني اسلامي عواطف عالي انسان نقشه كامل و آگاهانه و مدبرانه و عالمانه رفتارانسان در مقابل ادراكات عميق قلبي و شهودي است و عقل ارزشي يا خرد ناب و رشد يافته دروجود انسان فرهيخته هدايتگر و طراح اين نقشه براي بروز عاطفه در رفتار انسان ميباشد. لذاگزارش رفتار انبياء و اولياؤ خدا به نقل از روايات و مشاهدات عيني تاريخ از رفتار ايشان گواه بروجود عواطف عالي انساني در حد خيره كننده و شگفتانگيز و عبرتآموز ميباشد.
از نظر مباني اسلامي نوع اول از عواطف كه احساسات غريزي و طبيعي يا حيواني است ومربوط به ادراكات حسي ميباشد احساسات نام دارد كه وجه تسميه آن مشتق از ادراكات حسي وحواس پنجگانه ميباشد و نوع دوم كه مربوط به عواطف عالي انساني ميباشد، عاطفه نام دارد كهوجه تسميه آن از عطوفت و عطف است كه به مفهوم تغيير رفتار از روي اراده و شناخت و آگاهيميباشد.
پيچيدگي و در هم تنيدگي اين دو نوع عاطفه و احساس در رفتار انسان موجب اشتباه و ياابهام در شناخت و عدم تعريف صحيح و جامع از عواطف و احساسات ميگردد.
تفاوت در شناخت و دستگاههاي ادراكي انسان
در مباني غربي، تنها دستگاه شناخت و ابزار ادراكات انسان حواس پنجگانه ميباشد كهشامل بينايي و شنوايي و چشايي و لامسه و بويايي ميباشد كه مركزي بنام مخ و مخچه يا مغز آنهارا اداره ميكند و بروز هر گونه رفتار انسان مربوط به عمل و عكس العمل يا محركها و پاسخهايمغز و ادراكات حسي آن ميباشد و آنچه كه از ان به عنوان ذهن يا هوش يا خرد يا حافظه يا عقل يااراده و يادگيري و غيره ياد ميشود نتيجه فعل و انفعالات سلولهاي مغز است. از نظر مباني غربيانسان در دارا بودن حواس پنجگانه و مغز و محركها و پاسخها با حيوانات شبيه است ولي رفتارانسان داراي پيچيدگيهاي بسياري ميباشد.
اما در مباني اسلامي انسان داراي دو نوع دستگاه شناخت و دو نوع ابزار در ادراكات خودميباشد. نوع اول ابزار و دستگاه ادراكات حسي است كه شامل حواس پنجگانه در مغز و يا مخ ومخچه ميباشد و ادراكات حسي تماما مربوط و در اختيار اين مجموعه ميباشد و آنچه را كه از آنبعنوان حافظه، يا هوش يا ذهن يا دماغ از آن ياد ميشود بظاهر نتيجه فعل و انفعالات مغز است امادر حقيقت حاصل فعاليتهاي روح در حوزه مغز ميباشد.
و سلولهاي چربي و عصبي مغز تنها واسطه بين عالم جسماني و روح است. ضمنا عنوانفعاليتهايي مانند تفكر، تدبر، معرفت، اراده عقل يا خرد، خاص اين مركز نيست بلكه اين عناوينبه مركز ديگري مربوط است كه ان مركز دوم و يا نوع دوم از ابزار ادراكات انسان ميباشد. كه مركزادراكات فوق حسي نام دارد ابزار ادراكات فوق حسي دستگاه ادراكات قلبي يا شهودي نام دارد.فعاليت اين مركز نتيجه فعاليت روح در حوزه سينه و در محدوده قلب ماهيچهاي انسان است ناماين مركز نيز قلب يا دل يا فواد است كه همنام با قلب ماهيچهاي است.
ادراك مفاهيم ارزشي اعم از خوبيها و بديها دوستي يا تجاوز كه مجموعا از آنها بعنوانوجدان يا وجدانيات ياد ميشود حاصل ادراكات قلبي يا شهودي است كه در صورت رشد وهدايت و تربيت صحيح تبديل به موجودي ميگردد كه از آن به عنوان عقل يا عقل ارزشي ياخردب ناب ياد ميشود. و انچه كه در رفتار انسان بنام اراده و تدبر و تفكر از آن ياد ميشود محصولتعامل اين دو دستگاه ادراكي يعني قلب و عقل ميباشد.
عقلي كه محصول فعاليتهاي مغزي و در حال تاثير و تاثر از ادراكات حسي است، در مبانياسلامي با عنوان نيروي دماغي يا ذهني از آن ياد ميشود و عقلي كه محصول فعاليتهاي قلبي وشهودي است، با عنوان عقل يا لب ياد ميشود و ميتوان آن را خرد ناب يا عقل ارزشي ناميد.
پيچيدگي و در هم تنيدگي ناشي از تعامل اين دو مركز تفكيك حوزه عمل و نتايج ومحصولات عقل ارزشي و عقل حسي در رفتار انسان را بسيار مشكل مينمايد ولي در مراحلي كهتسلط يكي از دو مركز آن اندازه زياد شود كه رفتار انسان را به كلي رنگ بزند و جولانگاه خويشقرار دهد كاملا قابل شناسايي و تفكيك است.
بعنوان مثال وقتي كه عقل حسي تحت تسلط غرايز و نيازهاي طبيعي و يا حيواني مانندشهوت و خشم و تجاوز قرار گرفت ميتوان رفتار انفعالي عقل حسي را كه در نتيجه تاثيرپذيري ازغرايز طبيعي و حيواني و ادراكات حسي بوجود آمده است را بوضوح مشاهده كرد و شناخت.اينگونه رفتارها اگر چه منشاء ساده طبيعي داشته و ريشه در نيازها يا غرايز طبيعي و ساده حيوانيدارند ول ي به دليل حضور و فعاليت عقل حسي هوش و حافظه و خيال و تداعي معاني تجربهحسي انسان را به خدمت ميگيرد و در نتيجه از پيچيدگيهاي خاصي برخوردار ميشود. مانندسرقتها و جنايتهاي باندهاي مافيايي و يا بهره كشيها و تجاوزات و جنگهاي جهاني و طراحيكشتارهاي جمعي و قتل عامهاي انساني و يا كودتاها.
تمامي اينگونه رفتارها عليرغم آنكه تحت تاثير غرايز طبيعي و حيواني انجام ميشود، ازمديريتهاي بزرگ و ابتكارات و اختراعات و طرحهاي پيچيده خاصي برخوردار است كه همگينشان از حضور و فعاليت عقل حسي در آنهاست. همچنين وقتي كه عقل ارزشي انسان تحتتسلط ادراكات شهودي مانند عواطف عالي انساني قرار گرفت، رفتار آگاهانه و عالمانه و سازنده راكه حاصل فعاليت و حضور عقل ارزشي ميباشد را به وضوح ميتوان مشاهده كرد و شناخت.
مانند گذشت و عفو درباره دشمن كه شكست خورده است و يا دلسوزي و محبت به فرديكه در عين حال در فكر برخورد خصمانه و خائنانه است يا محبت و فداكاري شديد بعضي ازاستادان و فرهيختگان نسبت به شاگردان خويش.
تفاوت مفهوم عقل
در مباني غربي عقل حسي يا خرد يا ذهن يا هوش و حافظه دستگاهي است ادراكي دروجود انسان كه درست يا غلط را ميشناسد و آنها را از يكديگر تفكيك ميكند كه ميتوان آنها رابه ارزشهاي حسي و مادي تعبير كرد. عقل حسي براي هر گونه عمل و عكس العمل ادراكاتحسي است. محل عقل حسي در مغز است.
پايههاي تشخيص و شناخت عقل حسي بديهيات حسي است مانند سنگيني، شوري،زبري، سفيدي يا سياهي. لذا ادراكات معنوي يا وحياني و ملكوتي يا شهودي در مباني غربي ازحوزه خردگرايي و عقلانيت خارج است. زيرا ريشه در ادراكات حسي ندارد چون خرد يا عقلغربي براي شناخت به جز ادراكات حسي ابزار ديگري ندارد، در مباني غربي امور معنوي وادراكات شهودي، از حوزه شناخت و تشخيص عقل غربي خارج است.
اما در مباني اسلامي عقل يا خرد داراي دو دستگاه است محل دستگاه اول در مغز و ذهناست كه به وسيله ابزار ادراكات حسي درست يا غلط را ميشناسد و دستگاه دوم بد يا خوب راتشخيص ميدهد كه ميتوان از آن به عنوان عقل ارزشي تعبير كرد. واسطه عقل ارزشي، ادراكاتقلبي يا روحاني يا وحياني يا شهودي است. محل رويش عقل ارزشي وجدان است عقل در حوزهصدر يا سينه يا قلب عمل ميكند پايههاي آن را بديهيات ارزشي تشكيل ميدهد مانند محبت وانس و يا بالعكس
تفاوت مفهوم علم
در مباني غربي علم تنها شامل آن دسته از يافلتهها و دستاوردهاي بشري است كهتحقيقات و ادراكات حسي آن را تاييد كند و در آزمايشات حسي قابل اثبات باشد لذا معرفت ومعارف معنوي و وحياني و شهودي را علمي نميداند.
زيرا از آنجا كه براي شناخت انسان بجز عقل حسي دستگاه ديگري را نميشناسد و نيز ازآنجا كه براي فعاليت و شناخت و تشخيص عقل حسي، دستگاهي به جز ادراكات حسينميشناسد، پس اموري كه در آزمايشات حسي قابل بررسي نباشد را از حوزه عقل حسي خارجميداند و لذا جايگاهي براي اين امور در عقلانيت و خردگرايي قائل نيست پس آنها را علمينميداند.
در مباني اسلامي مفهوم علم علاوه بر يافتههاي بشري توسط تحقيقات و ادراكات حسيشامل يافتههاي ديگري است كه توسط تحقيقات و ادراكات فوق حسي و قلبي و معنوي وشهودي به دست آيد و لذا معرفت و معارف معنوي و وحياني و شهودي را نيز بعنوان يافتههايعلمي بشري قبول دارد.
ضمنا معتقد است كه اگر زمينهها و شرايط معنوي لازم در ارايه معارف حسي و غيرحسيفراهم گردد و متربي نيز آگاهيهاي معنوي در خود ايجاد نمايد، ورود هر گونه معلوماتي بر قلباو (معلومات حقيقي و صحيح) موجب ايجاد آگاهي خاصي در متربي خواهد نمود كه در اسلاماز آن بعنوان نور تلقي شده است. و علم از اين نوع از دسترس انديشههاي سكولار خارج است.
تعريف علم در مباني غربي شامل همه دستاوردهاي حاصل از تحقيقات بشري ميشود كهدر تسلط بشر بر دنيا موثر باشد.
اما تعريف علم در مباني اسلامي شامل همه دستاوردهاي حاصل از تحقيقات حسي وشهودي و معنوي بشر ميشود كه در هدايت بشر در دنيا به سوي سعادت و خوشبختي حقيقيموثر باشد.
تفاوت در انسانشناسي يا روانشناسي زن
در انديشه غربي زن از نظر انسانشناسي و اصول روانشناسي موجودي است مانند مرد ودر عين حال در مقايسه با مرد داراي تفاوتهاي ويژهاي است كه به كلي جنس زن را بسيار ضعيفتراز جنس مرد معرفي ميكند.
نمونه هايي در زير ذكر ميشود:
1ـ جنس زن داراي معدل كوچكتر و ظريفتر از نظر وزن و حجم و نيروي جسمي وماهيچهاي است و جمعا از نظر توان جسمي و ماهيچهاي ضعيفتر از مرد ميباشد.
2ـ جنس داراي معدل وزن كمتر و كوچكتر از نظر مخ يا مغز و مخچه و داراي ضربان قلبيشتر از مرد ميباشد كه در استعدادهاي زن در مقايسه با مرد تفاوت ايجاد كرده است مثلا زن بهشعر و موسيقي و تجملات و ادبيات و خدمات شغلي و كارهاي فرهنگي علاقمند ميباشند وليمردان به مديريت و رياضيات و اكتشافات و اختراعات و كارهاي سخت و سياست علاقمندهستند.
3ـ جنس زن داراي معدل بالاتري از نظر تعداد كلماتي كه در يك روز در مقايسه با مرد بكارميبرد ميباشد و در نتيجه در مقايسه با مرد بيشتر از مرد حرف ميزند.
4ـ جنس زن داراي ويژگيهاي روحي و رواني كاملا احساسيتر از مرد ميباشد.
5ـ جنس زن داراي تمايلات و گرايشهاي خاص مثل تجملات در زيور خواهي و متمايز ازمرد ميباشد.
6ـ زن داراي ويژگيهاي رفتاري خاص مثل پنهان گري بيشتر و ترس بيشتر و در عين حالداراي رفتار جذابتر و لطيفتر از مرد ميباشد.
7ـ زن از نظر قدرت استنتاج و كلي نگري و برهاني بودن و منطق رياضي داراي معدلضيعفتر از مرد ميباشد. ولي در توجه و دقت در مسائل جزيي و مصاديق، قويتر و دقيقتر از مردميباشد.
8ـ مراحل رشد و يادگيري را در دوران كودكي سريعتر از مرد مينمايد و زودتر از مرد بهآستانه بلوغ و نوجواني و جواني قدم ميگذارد ولي تداوم رشد جسمي و استعدادهاي مردطولانيتر از زن ميباشد.
9ـ جنس زن به لحاظ هوش و حافظه مساوي با مرد است ولي به لحاظ بروز استعدادها وگرايشها و تمايلات و نيازهاي احساسي و روحي و رواني با مرد متفاوت است مثلا مايل استهمواره مورد توجه قرار گيرد. در مباني غربي جمعا از نظر انسانشناسي و يا اصول روانشناسيجنس زن ضعيفتر و داراي رفتار لطيفتر از مرد ميباشد.
در انسانشناسي غربي يا اصول روانشناسي غربي علل پيدايش تفاوتهاي زن با مرد اعم ازجسمي يا روحي رواني تنها در تغييرات بيولوژيكي و هورموني و فيزيولوژيكي و متابوليسم بدنجستجو و محدود ميشود بطوري كه اين تفاوتها تنها در مأموريتهاي جنسي و در وظايف توليد مثلهمچون حيوانات نقش اساسي دارد.
ولي اين تفاوتها در تغيير و يا انتخاب نوع تعليم و تربيت و نيز در انتخاب روشهاي تعليم وتربيت و همچنين مأموريتهاي انساني زن و مأموريتهاي اجتماعي و مدني زن نقش اساسي ندارد.اگر چه تا اندازهاي ناچار از توجه به آن ميباشد.
ملاحظه ميشود كه اولا زن را مشابه با مرد و در مقايسه با مرد مطرح مينمايد ثانيا او را ضعيفتر وناتوانتر زا مرد معرفي مينمايد ثالثا در يك رقابت نابرابر زن را در ميدان اجتماع در برابر مرد قرارميدهد.
اما در مباني اسلامي زن از نظر انسانشناسي و اصول روانشناسي داراي تفاوتهاي آنچنانزياد و مهمي ميباشد كه روانشناسي زن را از مرد به كلي مستقل نموده است.
در مباني اسلامي تمامي نتايج آزمايشگاهي غربي در مورد زن مورد تاييد قرار گرفته استاما نگاه روانشناسانه اسلام در مورد زن اينگونه است كه ضمن اشتراك نظر با نتايج آزمايشگاهيدر مورد ويژگيها و تفاوتهاي خاص جسمي و روحي رواني زن در مقايسه با مرد، از پيدايش اينتفاوتها تحليلهاي آنچنان متفاوت و عميقي ارائه مينمايد كه اين تفاوتها در تغيير و يا انتخاب نوعتعليم و تربيت و نيز در انتخاب و روشهاي تعليم و تربيت و همچينن در مأموريتهاي انساني واجتماعي و مدني زن نقش اساسي دارد و زن را در تمامي ابعاد انساني از نظر روانشناسي متمايزاز مرد ميشناسد و علل پيدايش اين تفاوتها را نه تنها محدود در تغييرات بيولوژيكي و هورمونيو فيزيولوژيكي و متابوليسم بدن نميبيند بلكه تفاوتهاي رفتاري بين زنان و مردان را در ريشهمعرفتي و انساني ايشان ميداند لذا اساس خلقت زن را بگونهاي تحليل ميكند كه تفاوتهايي دررفتار زن در مقايسه با مردان نيز بخشي از پايههاي تشكيل دهنده معرفتي و شناختي رفتار وپيدايش مأموريت انساني زن در حيات بشري دانسته و باعث پيدايش شخصيت كاملا متمايز زندر مقايسه با مرد ميباشد.
تفاوت در نگرش به دين
در مباني غربي دين تجربهاي است شخصي و فردي لذا معرفت ديني فردي و نسبي استو هر كس به نسبت تجربه و معرفت خود دريافت خاصي ميتواند از دين داشته باشد كه بايدمحترم شمرده شود ولي قابل تسري و ديكته كردن براي جامعه يا ديگران نميباشد. در غربمعيار ثابت و مشترك براي تشيخص حقيقت دين و دينداري وجود ندارد. هر كس ميتواند طبقتجربه شخصي و به تشخيص خود برداشت شخصي خود را ملاك دينداري خود قرار دهد.
اما در مباني اسلامي، دين نظام فكري فرد و جامعه اسلامي را تشكيل ميدهد از يك طرفخط مشي انساني افراد را در زندگي شخصي معني ميكند و از طرف ديگر خط مشي جامعه را درتمامي امور و شئون حيات انساني معرفي مينمايد حقيقت دين براساس متون قطعي اسلاميعني قران و روايات متواتر از رسول خدا و اهل البيت مطهرش معرفي ميگردد.
دينداري افراد اگر چه در مصاديق و موارد با هم تفاوت دارد ولي تفاوتها تنها در محدودهاياست كه به اصول و اركان قطعي ديني لطمه وارد نكند و در فروعات نيز موجب گمراهي از اصولنگردد و دريافتهاي افراد از دين و معارف ديني تا آنجا محترم است كه با اصول و فروع اسلامتطبيق نمايد.
تفاوت در رابطه عقل و دين
در مباني غربي دين مقولهاي است غيرعلمي كه دست عقل حسي بشر به حقايق آن و دركفهم آن نميرسد. معارف ديني و وحياني چون قابل تحقيقات علمي به وسيله ابزار و ادراكات وآزمايشات حسي نيست بهمين دليل در مباني غربي بين معارف وحياني و امور عقلاني وخردگرايي تقابل وجود دارد.
اما در مباني اسلامي دين مقولهاي است وحياني كه رابطه مستقيمي با عقل ارزشي دارد وهر كس عقلش كاملتر باشد بهره او از معارف و حقايق ديني ميتواند بيشتر باشد از نظر مبانياسلامي عقل ارزشي كه در حوزه وجدان و قلب عمل ميكند و مأموريت تشخيص خوب و بد رادارد، مسوول تدبر و انديشه در معارف وحياني و تفكر در آيات الهي است.
لذا نه تنها بين امور وحياني و امور عقلاني يا خردگرايي با مفهوم اسلامي آن تقابل وجودندارد بلكه تنها وسيله تدبر و انديشه و فهم مفاهيم وحياني عقل ارزشي است.
از ديدگاه اسلام دين فلسفه حركت و حيات انسان را تبيين ميكند پس دين موضوعي استعقلاني و خرد ناب عقل ارزشي هيچ مخالفتي با آن ندارد بلكه هدايتهاي آنرا ميپذيرد.
تفاوت در رابطه با علم و دين
در مباني غربي، چون امور وحياني غيرقابل تحقيق با ابزار حسي است اموري غيرعلميتلقي مشود زيرا همه دانشها و علوم كه در عصر حاضر بدست آمده است محصول خردگراييحسي و آزمايشات و تحقيقات علمي با ابزار حسي بوده است. از ديدگاه مباني غربي بشريتامروز آنگاه توانست به تمدن علوم و تخصصهاي امروزي دست يابد كه مفاهيم ديني را از علوم وآزمايشات علمي جدا كرد و كنار گذاشت. لذا در مباني غربي بين علم و دين تعارض و تقابلوجود دارد.
در مباني اسلامي ضمن قبول داشتن جايگاه علوم حسي در تاسيس تمدن امروزي، وحي ومفاهيم وحياني را نه تنها در تعارض با علم نميبيند بلكه آنرا بعنوان مرشد و چراغ راه علمميشناسد. و معتقد است كه اولا علم تنها محدود به علوم حسي نيست و ثانيا راه نجات وهدايت انسان علم است و علم را چراغ هدايت انسان ميداند.
اما در عين حال معتقد است اگر علم در بسترهاي سامان يافته و فضاي معنوي تدريسنشود تبديل به نور و هدايت نخواهد شد. و مشكل غرب در همين نقطه است و بهمين دليل استكه علوم غربي نتوانسته است براي بشريت صلح و نور و آرامش و امنيت و همزيستيمسالمتآميز ايجاد نمايد.
تفاوت در نقش دين (در جامعه و سياست)
در مباني غربي چون دين از مقوله امور غيرعلمي است پس نميتواند امور جامعه ومديريتهاي جامعه را كه فوق العاده تخصصي شده است عهده دار شود و امور جامعه را بايدتخصصها اداره كنند و تخصصها نيز محصول علوم است پس بين مديريتهاي امور جامعه علمياست و اصطلاحا علم سياست ناميده ميشود با دين كه امور غيرعلمي، است تقابل وجود دارد ودين نبايد در مديريتهاي جامعه يا سياست دخالت كند.
اما در مباني اسلامي دين اسلام فلسفه حيات انسان را تبيين مينمايد و در عين حال كهقبول دادرد تخصصهاي تكنولوژيك محصول علوم حسي هستند، ولي تبيين فلسفه حيات ازعهده علوم حسي خارج است زيرا فلسفه حيات را بايد علومي كه مشرف بر حيات هستند تبيينكنند پس دين اسلام با حفظ و تاييد مأموريت علوم حسي و تخصصها، نقش هدايتگر و متفكر وفيلسوف را در تبيين حركت صحيح علوم و هدايت و مديريت جوامع انساني را هماهنگ باحركت و در جهت اهداف هستي بعهده دارد پس اگر چه در امور جامعه از تخصصها استفادهميكند ولي هدايت و راهبري جامعه در جهتگيري به سمت اهداف سازنده را خود بعهدهميگيرد و مقوله سياست نيز كه بخشي از علوم انساني ميداند را نيز نه تنها از اين قاعده مستثنينميداند بلكه چون براي هر گونه حركت انسان چه فردي باشد چه جمعي نظريه سازنده دارد،تمامي امور شخصي و جمعي را بخشي از اسلام ميشمارد لذا سياست را عين ديانت ميداند.
تفاوت در تاريخ رابطه علم و دين
در مباني غربي تضاد و يا جدايي علم از دين تاريخ بسيار ديرينه دارد و از متون اصليمذهبي غربي يعني تورات سرچشمه ميگيرد زيرا در تورات در ضمن توضيح در فلسفه خلقتانسان آمده است كه آدم از نزديك شدن و خوردن گياه يا درخت ممنوعه پرهيز داده شده، بودزيرا آن درخت معرفت بود و با خوردن آدم از درخت معرفت سركشي آدم در مقابل خداوند بروزمييافت و شروع ميشد لذا طبق قديميترين و اصيلترين متون ديني اروپا يعني تورات، علم وعقل و معرفت انسان با وحي و دين و اطاعت از خدا در تضاد و مخالفت ميباشد و لازمه رويآوردن و اطاعت از يكي، دوري و تضاد و مخالفت و سركشي از ديگري ميباشد.
لذا رمز عقب ماندگي غرب و تمدن غرب تا قبل از عصر رنسانس از پيشرفتهاي كاروانعلوم و فرهنگ و صنعت و تكنولوژي، تسلط دين و كليسا و وحي بر عقول و افكار جامعه غربيميباشد و همچنين رمز پيشرفت علوم و صنعت و تكنولوژي در غرب بعد از رنسانس، طغيان وسركشي جوامع و ملتهاي غربي در مقابل دين و كليسا و وحي و توجه به پرورش عقل و ذهن وخردگرايي و عقلانيت ميباشد.
اما در مباني اسلامي رابطه صميمي و تنگاتنگ عقل و علم و معرفت با دين و وحيتاريخي بسيار ديرينه دارد. اين صميميت و يگانگي دين و عقل و علم از اولين متون مذهبي واصلي اسلام يعني قرآن سرچشمه ميگيرد. زير در قرآن كريم در فلسفه خلقت انسان آمده استكه خداوند كليد و رمز تمامي علوم و قوانين عالم وجود و تمامي معارف هستي را به انسانآموخت تا آنجا كه تمامي ملائك در عالم ملكوت نيز در مقام مقايسه با دانش و توانايي انسان بهناداني و ناتواني خود اعتراف كردند و خداوند رمز برتري انسان بر تمامي خلائق از جمله ملائكرا در دانش و توانايي انسان معرفي مينمايد تا آنجا كه حتي انسان را شايسته جانشيني خويش درروي زمين و عالم دنيا اعلام ميفرمايد.
و نيز طبق اصيلترين روايات نقل شده از پيامبر اسلام و اهل البيت مطهرش صلوات اللهعليه اجمعين و اصحاب بزگوار او خداوند متعال عقل و علم را تنها ارتباط انسان با خود ملكوتمعرفي ميفرمايد و تنها موجود شايسته براي درك حقايق توسط انسان را عقل و علم ميداند وانديشمندان و عاقلان و دانشمندان را شايسته فهم حقايق برتر و ملكوتي ميداند و تماميطغيانها و مخالفتها و تضادها و درگيريهاي انسان با دين اسلام و خدا و وحي و حقايق را در نتيجهجهل و ناداني و بي عقلي ميداند. تا جايي كه علم را به بينايي و جهل را به كوري و گنگي تشبيهميفرمايد.
و لذا برخلاف مباني غربي، رمز پيشرفت مسلمانان در علوم و صنعت و تكنولوژي و تمدناسلامي را تا قبل از رنسانس در توجه به دين و ارتباط تنگاتنگ عقل با دين اسلام و علوم و صنايعو تكنولوژي و تمدن را در جدايي دين اسلام از علم و فاصله گرفتن عقل از وحي در بعد ازرنسانس ميداند.
از ديدگاه اسلام علوم وحياني اسلام هدايت تخصصها و مديريتهاي جامعه را عهده داراست و لذا اصولي را براي هدايت جوامع انساني عرضه ميكند كه تمامي تخصصها اگر براساسآن اصول حركت كنند ملتها را به سرمنزل سعادت و خوشبختي خواهند رساند.
پس در مباني اسلامي سياست عين ديانت و ديانت عين سياست است و نه تنها تقابلي بينآن دو وجود ندارد بلكه ديانت روح مديريت و سياست را تشكيل ميدهد و تخصصها پيكرهسياست را تشكيل ميدهند.
تفاوت در مفهوم ارزشها و اخلاق
در مباني غربي ارزشهاي اخلاقي نسبي است و ارزش مطلق و يا خوبي و يا بدي مطلق ياحقيقت يا حق مطلق يا كمال مطلق وجود ندارد. سنجش و معيار حق و يا حقيقت و يا خوبيها وبديها و يا اخلاق و ارزشها بستگي به نظر فرد و عقيده افراد دارد لذا نميتوان از ارزشها تعريفواحد و معيار واحد و ثابت و مطلق بدست داد. لذا هدف واحد و مسير روشن و معيار ثابت برايتكامل و كمال ارزشي انسان وجود ندارد و بهمين دليل است كه از نظر مباني غربي انسان كاملمعني و مفهوم و عينيت يا وجود خارجي ندارد.
اما در مباني اسلامي ارزشهاي اخلاقي ثابت وجود دارد كه معيار و ميزان سنجش ارزشهايفردي و اجتماعي است اين معيارها از مقايسه با حق مطلق و خوبي مطلق و حقيقت مطلق بدستميآيد. و حق مطلق و حقيقت مطلق نيز به نوبه خود از اعتماد كامل مطلق و حق مطلق و خوبيمطلق يعني خداوند سرچشمه ميگيرد و همه خوبيها و همه ارزشها و همه حقيقتها در مقايسه باميزان نزديكي و تقرب به او از نظر تشابه و نزديك شدن به مقام جانشيني و خليفه اللهي وهمرنگي با رنگهاي ملكوتي و الهي و دوستي با او بعنوان معيار ثابت سنجيده ميشود و همه بديهاو زشتيها و پلشتيها در نسبت تضاد و مخالفت با او و دوري از او و ناهمرنگي و دشمني با اومشخص ميشود. لذا انسانهاي كامل كساني هستند كه در تقرب و نزديكي به او و شباهت وجانشيني او در حيات بشري از ديگران گوي سبقت ربوده باشند.
تفاوت در تعريف ارزشهاي جامعه و اخلاق اجتماعي
در مباني غربي چون اخلاقها و ارزشها نسبي است و معيار ثابت و مطلق ندارد لذا اخلاق وارزشهاي اجتماعي به وسيله تفاوت و براساس منافع مشترك به دست ميآيد و در نتيجهقراردادي است و بنابراين ميتواند متغير باشد يا ممكن است در شرايط مساوي بصورت متضادعمل شود.
در مباني غربي ارزشهاي اجتماعي ممكن است در يك زمان و در شرايط مساوي و تنهابدليل وجود منافع متفاوت، تعريف متفاوت يابد و ارزشهايي مانند صلح و ضد ارزشهايي مانندفساد دچار تعاريف متفاوت و حتي متضاد گردد. مثل ايجاد صلح در داخل كشور و در همان حالو زمان ايجاد جنگ در كشورهاي ديگر در يك زمان و در شرايط مساوي. لذا هر جامعهايميتواند براساس منافع خود، تعريف خاص خود را از ارزشها ملاك عمل قرار دهد بهمين دليلاست كه ميتوان تمامي جنگها و تجاوزات و فساد غرب را در تفاوت تعاريف آنها از صلح و فسادجستجو كرد.
در مباني غربي چون ارزشها نسبي است و بايد از طريق تفاهم و منافع مشترك به تعريفمشترك دست يافت لذا تعريف ارزشها و ضد ارزشها به آراء عمومي واگذار ميشود و ملاك بدبودن يا خوب بودن و تعريف فساد يا صلاح توسط آراء عمومي در قانون اساسي و يا مجامعقانون گذاري براساس آراء عمومي تعيين ميشود.
بنابراين فساد آنچيزي است كه عموم جامعه از آن اظهار تنفر كرده باشند و صلاح آن چيزياست عموم جامعه نسب تبه آن اظهار علاقه كنند بعنوان مثال هم جنس بازي تا زماني بد است كهاكثريت جامعه با آن مخالف باشند يا تجاوز حقوق ملتهاي ديگر تا زماني بد است كه آراء عموميآنرا متضاد با منافع ملي بداند. بنا بهمين دلايل است كه مراكز قدرت ميتوانند با هدايت ياانحراف در آراء عمومي به نتيجه دلخواه خود در تعريف ارزشها و ضد ارزشها دست يابند.
در اخلاق فردي و ارزشهاي فردي نيز به دليل آنكه معيار ثابت و مطلقي وجود ندارد هركس يا هر گروه ميتواند به تشخيص و تعريف خود از ارزشها عمل كند و تنها مرزي كه وجود داردآنست كه به حقوق ديگران تجاوز نشود. و معني تجاوز نيز تعريف مطلقي ندارد و تنها زمانيتجاوز محسوب ميشود كه شاكي خصوصي يا مدعي العموم بتواند آنرا بعنوان تجاوز اثبات نمايد.
و در غير اين صورت هيچ عملي قبح ذاتي و حسي ذاتي ندارد و ملاك خوبي و بدي ثابتيبراي سنجش اعمال و رفتار افراد و گروهها وجود ندارد.
اما در مباني اسلامي چون اخلاق و ارزشها مطلق است و همه ارزشها با حقيقت مطلقسنجيده ميشود همواره ثابت است و شامل هيچ گونه ابهام و تاريكي نميشود و در شرايطمساوي در هر زمان و مكاني بصورت يكسان قابل اجرا است و معيارهاي سنجش خوبيها و بديهابراي همه روشن است. لذا بعنوان مثال صلح پايدار را تنها در تعريف اسلامي صلح ميتوانجستجو كرد و هدايت و نجات بشريت از سقوط در پرتگاه فساد و تباهي را تنها در تعريف اسلاماز اخلاق و ارزشها ميتوان جستجو كرد.
در مباني اسلامي چون ملاك و معيار ارزشها ثابت و مشخص است دست منابع قدرت ازايجاد انحراف در تعريف ارزشها و اخلاق عمومي و ارزشهاي فردي يا اجتماعي كوتاه است.
تفاوت در مفهوم و تعريف آزادي
در انديشه غربي انسان تا آنجا كه به آزادي انسانهاي ديگر تجاوز نكند آزاد است البتهتشخيص و ملاك عدم تجاوز، عدم اعتراض ديگران است لذا مراكز قدرت آزادند با منطق و روشپيچيده و تخصصي و با تكنولوژي و اقتصاد برتر، روشهايي را بكار گيرند كه در عين تجاوز بهحقوق و اموال و ثروت ملتها و يا جامعه خود، معترضي وجود نداشته باشد و با استفاده ازامكانات رسانهاي و تبليغي و تكنولوژي برتر و روشهاي پيچيده آزادند تا هر گونه كه مايل باشند ازافراد يا از جوامع و ملتهاي مختلف بهره كشي كنند بدون آنكه افراد يا ملتهاي تحت ستم تشخيصدهند كه چگونه آزادي ايشان با دست خودشان به اسارت تبديل شده است و تا وقتي كه معترضوجود نداشته باشد مراكز قدرت در هر گونه انحراف و بهره كشي آزادند.
زيرا تنها شرط آزادي آنست كه معترضي وجود نداشته باشد حتي اگر معترض وجود داشتهابشد ولي نتواند تجاوز متجاوزين را به حقوق خود اثبات نمايد، نيز در انديشه غربي به مفهومآزادي لطمهاي وارد نشده است.
اما در مباني اسلامي انسان تنها در طي مسير هدايت و تحقق ارزشهاي تعريف شده دراسلام در زندگي فردي خود و يا در جامعه و جهان آزاد است ولي در مسير گمراهي و نابودي خوديا بهره كشي از ملتها و تجاوز به حقوق ملتها آزاد نيست. اگر چه معترضي وجود نداشته باشد.
تفاوت در تعريف و مفهوم قانون و حقوق
از آنجا كه در انديشه غربي، حق مطلق بعنوان عيار سنجش براي هر گونه حق و حقوقوجود ندارد، قانون و حقوق از ارزشهاي مطلق سرچشمه ميگيرد بلكه قانون عبارت از محدودهآزادي و وظايف افراد و دستگاهها و مديريتها و جوامع و ملتها است كه به وسيله تفاهم و آراءعمومي و براساس منافع و قرارداد مشترك بدست ميآيد. هر گاه كه منافع مشترك اقتضاء نمايدمحدودههاي آزادي و وظايف افراد به نفع طبقه خاص يا كشور خاص يا افراد خاص و بالاخص بهنفع مراكز قدرت ميتواند تغيير يابد. به شرط آنكه در آراء عمومي به نفع مراكز قدرت بتوانانعطاف ايجاد كرد.
طبق مباني غربي ميتوان قانوني را به نفع رفاه عدهاي يا ملتي تصويب و به اجرا درآورد وعدهاي ديگر يا ملتهاي ديگر را از منافع و مزاياي آن قانون محروم نمود يا قوانين متضاد و متفاوتبا قوانين مذكور را در مورد آن ملتها به اجرا درآورد. پس قانون در مباني غربي في نفسه در حكمابزار است و به نفع يا به ضرر افراد و طبقات و مديريتها و يا ملتها قابل تغيير است و ممكن استدر جهت تجاوز به حقوق ديگر ملتها و به نفع طبقه حاكم تصويب شود.
اما در مباني اسلامي قانون عبارت از محدوده آزادي و وظايف افراد و مديريتها و طبقات ودستگاهها و جوامع و ملتها است كه براساس تطابق با حق مطلق و عدالت و اصولي كه هدايت بهسوي كمال مطلق را تضمين مينمايد به دست ميآيد.
و لذا حتي آراء عمومي نيز نميتواند قوانين را به نفع مديريتها يا طبقه خاص يا به ضررملت يا جوامع خاص و در تضاد با حق مطلق و عدالت و هدايت به سوي كمال مطلق تغيير دهد.و لذا قانون ريشه در اعماق ثابت و لايتغير حق مطلق و كمال مطلق دارد و في نفسه داراي ارزشذاتي است چون همه جا به نفع انسانها است و در هيچ مرحله و شرايطي ابزار سلطه گريها و مراكزقدرت و در جهت تجاوز به حقوق ملتها و افراد نخواهد بود.
0 نظر